تاملي در مرگ انديشي حكمت مولويه و مفهوم شهادت در مثنوي
احساس گناه و روح توبه ساري و تقصيرپذيري را جدي تر زيسته و عميق تر تجربه و احساس كرده ايم. به ديگر سخن، تنها با رجوع به عصمت و امر مقدس است كه گناه مي تواند معنا داشته و انسان شرط گناه را بر عمل خود بپذيرد. چنان كه تنها با رجوع به ابديت است كه انسان مرگ آگاه به مفهوم اصيل وحقيقي مي شود. همه تجربه هاي اصيل ديني و مناظر شهودي و عرفاني و اشراقي بر همين گوهر ابدي كه در هسته هستي ناپايدار و فناناپذير آدمي آشيانه دارد، انگشت تاكيد نهاده اند. اين مقاله قصد آن دارد كه تاملي در مرگ انديشي حكمت مولويه و مفهوم شهادت در مثنوي داشته باشد.
انسان، وجودي است مر گ انديش و مرگ آگاه. مرگ آگاه نه به آن دليل كه مي ميرد و مرگ در تقدير آدمي بودن اوست، بلكه به اين دليل كه رجوع به ابديت و جاودانگي است. انسان عهد باستان و فرهنگ هاي آييني و سنتي، جدي تر وعميق تر از بشر دوره جديد به بازي مرموز و ديالكتيك پيچيده مرگ و جاودانگي، امر فاني و باقي، زمان و ابديت، عنايت و التفات داشته و انديشيده اند. نظام معرفتي و هستي شناسي عالم مدرن، مقابله و مواجهه فيزيكي با مرگ را بر جنبه هاي متافيزيكي و رجوع به ابديت ترجيح داده است. به بيان صريح تر، دوره جديد اساساً اعتقايد به ابعاد متافيزيكي و اضلاع گوهرين و روحاني تر مرگ نداشته و صرفاً به جنبه هاي فيزيكي اعم از روانشناختي و جامعه شناختي و زيست شناختي آن تاكيد ورزيده است. از اين منظر عالم مدرن در مواجهه فيزيكي با مرگ از موفق و ممتازترين دوره هاي تاريخ بشر بوده است؛ لكن در شناخت و فهم لايه هاي متافيزيكي معنوي و روحاني تر پديده مرگ از ناموفق، ناكام و فقيرترين در قياس با مدنيت هاي گذشته است. غفلت از ابديت، انكار و نديده انگاشتن احساس جاودانگي يا درك نادرست از ابديت اثرات و تبعات منفي بسيار بر حيات معنوي انسان در دوره جديد داشته است. ناپايداري زندگي آدمي را تنها با رجوع به ابديت مي توان ژرف و دردمنداه تجربه كرد و زيست. در مقام گناه آگاهي نيز انسان، وجودي است كه گناه آگاه نه به دليل آن كه گناه مي كند، بلكه به اين خاطر كه رجوع به عصمت دارد؛ وچون رجوع به عصمت دارد شرط گناه را بر عمل خود مي پذيرد. به ديگر سخن، چون عصمت هست گناه هست. بدون رجوع به عصمت نه مي توان گناه آگاه بود و نه آن كه شرط گناه را بر عمل خود پذيرفت. از اين منظر هر وجودي هر اندازه با عصمت تر، گناه آگاه تر و هر اندازه گناه آگاه تر، با عصمت تر. احساس تقصير و توبه ساري همانند رجوع به ابديت و امر جاودانه در رابطه با مرگ و امر فاني از مصاديق اصيل گناه آگاهي در همه تجربه هاي ديني در گذشته بوده است. ادبيات و منابع ديني فرهنگ ها و مدنيت هاي عهد باستان و ميانه، غني و گرانبار از سرودها، عزايم، ندبه ها، نيايش ها و مضامين ژرف و بنياديني است كه با روح توبه ساري، مسأله گناه آگاهي، عصمت و امر مقدس در تنيده اند. در همين رابطه ميراث معنوي شيعه و دعاها و ندبه ها و مناجات هاي پرشور آن را مي توان يكي از غني ترين، پرمايه ترين وزنده ترين مصاديق احساس شورمندان تقصير، روح توبه ساري و وجدان گناه آگاهي در تجربه هاي ديني به شمار آورد. اصولاً در تجربه هاي ديني هر جا كه امر مقدس و رجوع به عصمت حضوري تابنده و برجسته تر داشته، احساس گناه و روح توبه ساري و تقصيرپذيري را جدي تر زيسته و عميق تر تجربه و احساس كرده ايم. به ديگر سخن، تنها با رجوع به عصمت و امر مقدس است كه گناه مي تواند معنا داشته و انسان شرط گناه را بر عمل خود بپذيرد. چنان كه تنها با رجوع به ابديت است كه انسان مرگ آگاه به مفهوم اصيل وحقيقي مي شود. به سخن حضرت حافظ: گناه اگرچه نبود اختيار ما حافظ / تو شرط ادب دار گو گناه من است و يا از منظر حكمت مولويه مثنوي: پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتي است / مصطفي فرمود دنيا ساعتي است هر اندازه نسبت و موأنست خود را با ابديت و مقام جاودانگي صميمانه تر زيسته و حلقه هاي پيوند و رشته هاي اتصال ما با هسته هستي عميق و وثيق تر شده، شكنندگي و ناپايداري تقدير حضور خود را در جهان آشكارتر احساس كرده ايم. قصه هبوط در قرآن، هم لايه هاي دروني تر مرگ آگاهي آدمي را در بازي مرموز و ديالكتيك مرگ و جاودانگي و خلود برملا مي كند، هم گناه آگاهي او را در نسبت و رجوع به عصمت. ما مرگ آگاهيم نه به اين دليل كه مي ميريم، بلكه به دليل آن كه تمناي ابديت، خلود، اشتياق و يا سرشت سوگناك تقدير بشر در تمناي جاودانگي به تعبير «اونامونو» در هسته هستي ما ريشه دارد. تجربه مرگ سر از افق و لايه ها و زيرلايه هاي دروني تر روح به اشتياق دستيابي به جاودانگي كه عنصر گوهرين اوست، سر بر مي كشد. همه تجربه هاي اصيل ديني و مناظر شهودي و عرفاني و اشراقي بر همين گوهر ابدي كه در هسته هستي ناپايدار و فناناپذير آدمي آشيانه دارد، انگشت تاكيد نهاده اند. من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست / بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم اين تجربه محض مرگ و صرف مردن نيست كه هستي آدمي را به مرگ حساس و بيدار مي كند؛ بلكه اين اميد و رجوع به ابديت يا به مفهوم ديگر، احساس، انديشه و تجربه چيزي است كه مرگ را درمي نوردد و از آن فرا مي گذارد و افق و ساحت و مقام و مرتبه ديگري را به روي هستي ما مي گشايد كه انديشه مرگ و مرگ آگاهي را در ما برمي انگيزد. مرگ آگاهي و رجوع به ابديت و اميد به خلود و جاودانگي را آن اندازه كه مرهون تجربه هاي ديني و عرفاني بوده ايم، مديون حوزه هاي ديگر انديشه و آگاهي نبوده ايم. تأملات، ملاحظات و يا مناظر فلسفي از مرگ و جاودانگي اغلب سرشتي تماشاگرانه و بريني داشته اند تا بازيگرانه و دروني. اميد به ابديت، اشتياق به خلود، تمنا و تمايل به جاودانگي چنان كه تجربه امر مقدس، از خصلت هاي بنيادين همه تجربه هاي ديني است، لكن دامه و گستره، فقر و غنا، عمق و استواري چنين تجربه هاي در بين اديان اغلب متفاوت بوده است. رجوع به ابديت و جاودانگي در لايه هاي دروني تر و هسته، همه تجربه هايي اصيل ديني را از دوره هاو لايه هاي ابتدايي تا متأخرتر تاريخ فرهنگ ها و جامعه ها مي توان پيگردي و لايه نگاري كرد. به لحاظ تاريخي نيز از شواهد باستان شناختي چنين استنباط مي شود كه صور ابتدايي تر تجربه آييني بشر در پيش از تاريخ با تجربه مرگ و مرگ آگاهي ربط وثيق داشته است. آيين هاي تدفيني بشر پيش از تاريخ بي ارتباط با پديده مرگ و مسأله فرا گذاشتن و عبور از آن نبوده است. هر چند از محتوا و معناي واقعي چنين آيين هايي چيزي نمي دانيم لكن مي توان گمان زد كه در لايه هاي دروني تر تجربه هاي آييني بشر پيش از تاريخ همواره نوعي احساس، اميد، اشتياق و تمايل به فرا گذشتن از مرگ و فناي مطلق وجود داشته است. منابع و متون ديني مصريان و بين النهرينيان عهد باستان با صراحت و وضوح بيشتر از شواهد الكن و خاموش باستان شناختي، منظر ومعرفت بشر عهد باستان را درباره مرگ و مسأله ابديت در اختيار ما قرار مي دهند. معماري اهرام و زيگورات هاي بين النهريني و عيلامي بيش از همه انديشه و اشتياق و باور به ابديت را در وجدان انسان بيدار مي كنند. همين طور «كتاب مردگان» مصريان و حماسه گيل گمش تمناي عميق باطني آدمي را به جاودانگي و عمق انديشه و سطح آگاهي او را در مواجهه با واقعيت مرگ بيان مي كنند. رويكردهاي تاريخي و باستان شناختي به مسأله مرگ و جستن و كاويدن و تحليل و بازخواني و معناكاوي و تفسير صور ابتدايي تر تجربه هاي ديني بشر در گذشته خاصه پيش از تاريخ وعهد باستان عليرغم اهميت غيرقابل انكارشان موضوع سخن ما در نوشتار حاضر نيست. همانگونه كه در عنوان مقاله آمده، انديشه مرگ و مفهوم شهادت در حكمت مولويه مثنوي محور بحث ماست؛ لكن نه به طريق تحليلي و تفصيلي، بلكه اشاره و اجمالي. به دليل گستردگي موضوع و نگاه منشوري كه مولانا به مسأله مرگ چنان كه به هر پديده مشابه ديگر افكنده از ورود به منطقه هاي مباحث تحليلي و پي افكندن طرحي سامانمند از تجربه هاي عرفاني و هزار لايه و تو بر تو و چند ضلعي مولانا درباره مرگ پرهيز كرده آيم. رويكرد ما بيشتر جنبه توصيفي البته نه سيستماتيك و جامع كه اشاره اي داشته و به ذكر نمونه هاي مشخص بسنده كرده است. مواد و مصالح عناصر زباني، كلامي، روايي، داستاني، رمزي و تمثيلي كه مولانا در مثنوي در پي افكندن و بنياد نهادن و بناي معماري بلند انديشه و كاخ آگاهي خود از مرگ فراهم آورده چنان غني، فراخ، رفيع، مستحكم، استوار و چندگون و متنوع است كه ساده انديشي است تصور كنيم مي توان در پيكر اين يا آن نوشتار حتي تصوير و نمودار بيروني و گرافيك از نماي رفيع و آسماني آن ارايه داد. از گام نهادن و ورود به منطقه هاي ناهموار اصطلاحات و مفاهيم غامض عرفان نظري و عملي نيز در نوشتار حاضر كه بيرون از حيطه و حد صلاحيت ماست خودداري كرده ايم. مولانا خود نيز با توجه به اشراف و اشراقي كه به چنين اصطلاحات، مفاهيم و عناصر كلامي و زباني و موضوعات و مضاميني داشته، مثنوي راتا حد امكان پيراسته از زبان غامض و آراسته به مواد و مصالح كلامي شفاف و تمثيل هاي زنده تدوين كرده و آفريده است. صراحت و شفافيت در عين پرمايگي و رازگونگي از ويژگي هاي بارز همه تجربه هاي اصيل عرفاني است. حكمت مولويه مثنوي، اعجاز موانست صميمانه و ديالكتيك مرموز تضادها و تقابل ها در سطوح مختلف است. وقتي هستي را صميمانه با تماميت آن مي پذيريم، وقتي از چشم فراخ و ابدي آفريدگار به آفرينش مي نگريم، موانست و معاشرت و مراودت و معاشقه زنده جمله اضداد و تقابل با حكمت و بصيرت و حضور معنادار و هدف و حقيقت هر ذره اي را در هستي عاشقانه و صميمانه تر تجربه كرده و زندگي مي كنيم. آمد و شد پيوسته شب و روز، جابه جايي فصول و تقابل زمستان و بهار، تابستان و پاييز، سپيدي و سردي برف و رطوبت و سبزي و گرمي و حشر جانوران و رستاخيز گياهان در بهار همه زنده و ملموس، ديالكتيك مرموز و موأنست مرگ و زندگي در حكمت مولويه مثنوي، دل انگيز و زيبا، گرم و خوش سروده شده اند. همه نغمه هاي دلرباي مولانا از افق تجربه هاي معنوي وحيات باطني وعميقاً روحاني انساني سربر مي كشد كه هستي را صميمانه و عاشقانه با تماميت آن زيسته و پذيرفته و به آن باور مي ورزد. تصادفي نيست كه هر اندازه ميان ما و آن موارث معنوي و تجربه هاي عميق اشراقي و بازيگرانه با هستي، با واقعيت مرگ و زندگي، با ابديت، خلود و جاودانگي فاصله و فراق افتاده و رشته هاي اتصال معنوي و حلقه هاي پيوند باطني ما با آن سپهرها و ساحات روحاني تر آفرينش سست و گسسته تر شده، فشار و آوار تزاحم و تقابل و مهر و خشم نيروها را بيشتر و كشنده تر احساس كرده و زيسته ايم. همه تجربه هيا اصيل اشراقي و عرفاني دعوت بي مدعاي گام نهادن و ورود به منطقه هاي روحاني تر هستي و حشر و حضور معنوي و موانست و معاشرت و مراودت با روح آفرينش و ديدن ناديده ها و زيستن با هر آنچه راستين و گوهرين و اصيل و پايدارتر بوده، است. مولانا، عارفي است عميقاً مرگ انديش و مرگ آگاه. حكمت مولويه مثنوي، حكمت و بصيرت مرگ آگاهي به مفهوم گسترده و عميق آن است. مثنوي را به جرأت مي توان از پرمايه ترين و غني ترين ذخاير و منابع و مواريث ادبي و عرفاني و معنوي درباره مرگ دانست. قصه ها، رمزها، تمثيل ها، صورت هاي خيالي، حكايت ها، روايت ها، تقريرها، تفسيرها، تاويل ها، اصطلاحات، مفاهيم، تركيب ها، معناكاوي ها، ژرف بيني هاي حكمت مولويه مثنوي درباره مرگ و نگاه منشوري كه مولانا به مسأله مرگ و ابديت و محشر و معاد و قيامت و ساحات روحاني تر هستي افكنده در هيچ شاعر و عارف و اديب و فيلسوفي، چه در عهد باستان چه ميانه و چه دوره هاي متأخر مشابه اش، را سراغ نداشته و نمي شناسيم. دريدن پرده ها وحجاب هاي ظاهر، شكستن صدف ها و پوسته ها و قشرها و لايه هاي بريني و بيروني پديدارها و رويدادهاي ناپايدار و عبور از سايه ها و صورت ها و نمودها و ورود به منطقه ها و لايله هاي نهان و نامريي و گوهرين تر بودها و از موضع و مقام ابديت به عالم و آدم نگريستن از ويژگي هاي بارز حكمت مولويه در مثنوي است. مرگ آگاهي حكمت مولويه جلال الدين محمد خراساني از سنخ مرگ آگاهي نحله هاي فلسفي و مشرب هاي نظري كه خصلتي تماشاگرانه و بيروني داشته و يك لايه اند، نيست. مولانا همانند هر عارف باطن بين و ژرف كاو، هستي را با تماميش مي پذيرد. هستي اي كه آفرينش زنده و جاري در اراده مطلق و فعل خداوندبوده و به او نيز رجوع دارد. در اشراق و عرفان عاشقانه مولانا آفرينش، هستي زنده است و چون زنده است مرگ و نيستي نيز در تقدير اوست «كل من عليها فان...» ديالكتيك مرگ و زندگي، هستي و نيستي، كون و فساد، ناموس الهي جاري در آفرينش است. هر اندازه به منطقه ها و لايله هاي نامريي و ساحات قدسي و غيبي و روحاني تر هستي نزديك تر شده ايم و عالم صورت ها و سايه ها و نمودهاي ناپايدار را پشت سر نهاده و وارد قلمروهاي گوهرين تر آفرينش شده و از آن سو را تجربه كرده و زيسته ايم، جان ما تابناك تر و هستي ما روحاني تر و انفاس ما قدسي تر و نفخات ما مسيحايي تر شده و اعجازهاي پيامبرانه ما نيز تابنده و مؤثر و حماسي و شكوهمندتر توانسته از بازي مرموز و ديالكتيك مرگ و زندگي فراگذشته و جان هاي مرده را دوباره حيات بخشيده و شكوه رستاخيز را در همين جهان ناپايدار، هستي فاني و گور تن به تماشا بنشيند. باريك بيني، نگاه ژرف كاو، ايمان و اشراق شورمندانه و عاشقانه مولانا به ساحات متعالي تر و مراتب غيبي و قدسي تر وجود نه تنها او را از توجه عميق به منطق و خرد و قانون عالم امكان و ديالكتيك مرگ وزندگي باز نمي دارد، بلكه حدود هر دو را نيك مي فهمد و مي سرايد: ز آن جهان اندك ترشح مي رسد / تا نغرد در جهان حرص و حسد گر ترشح بيشتر گردد ز غيب / ني هنر ماند در اين عالم نه غيب ناموس اين عالم، ناموس مرگ و زندگي است. قانون اعجاز نيست. اعجاز پيامبرانه حسن و لطف و اصالتش در اين است كه ما را از دام غفلت، ترديد و انكار مراتب روحاني و غيبي و متعالي و قدسي تر وجود مي رهاند. پيامبر انسان كامل است و ايمان زنده و مصداق حضور جلوه ها و جنبه هايي از دو عالم در يك جان و چون مصداق آشكار و زنده حقيقتي است كه منادي و مبشر آن است و وجودش آيينه صاف و شفاف حقيقت زنده است، تسليم حقانيت ايمان او مي شويم. مولانا به دليل انس باطني و عميقي كه با قرآن و ارادت استوار و خلل ناپذيري كه به پيامبر داشت، وجود مبارك حضرتش را قيامت و محشر زنده در هيمن عالم مي ديد: پس محمد صد قيامت بود نقد / زآنك حل شد در فناي حل و عقد زاده ثانيست احمد در جهان / صد قيامت بود او اندر عيان زو قيامت را همي پرسيده اند / اي قيامت تا قيامت راه چند با زبان حال مي گفتي بسي / كه ز محشر حشر را پرسد كسي بهر اين گفت آن رسول خوش پيام / رمز موتوا قبل موت يا كرام همچناني مرده ام من قبل موت / زآنطرف آورده ام اين صيت و صوت پس قيامت شو قيامت را ببين / ديدن هر چيز را شرطست اين مرگ آگاهي حكمت مولويه، شهادت را نيز بر همين سياق با رجوع به شريف، اصيل و عاشق و حماسي ترين مصاديق آن مي سرايد. در ادامه همين گفتار به اين موضوع اشاره خواهيم داشت. هستي شناسي وحياني و منظر قرآني به مسأله مرگ و زندگي، قيامت و محشر و معاد و رستاخيز، امر فاني و باقي كم و بيش و همه قصه ها و حكايت ها و روايت هاي مثنوي و ديگر آثار اين عارف از خود رسته را فرا پوشانده است. روحي، استعدادي، قوه اي، قابليتي، حركتي، كششي، كوششي، عشقي، انگيزه اي، شوريف شعوري در هسته هستي هر ذره اي، هر آفريده اي هست كه نشئه به نشئه و پله به پله از نردبان مرگ عبور كرده و روي به سوي كمال و مبدأ خويش دارد. شمار بسياري از سروده هاي مولانا در همين رابطه مورد علاقه و پسند خيل عظيمي از انديشمندان و پژوهشگران مانوس و مالوف به آثار او واقع شده و آنها را اغلب در آثار خود ذكر كرده اند. ابيات زير از نمونه هاي برجسته و مهم جنبه هاي هستي شناختي مرگ در انديشه مولانا است: از جمادي مردم و نامي شدم / وز نما مردم به حيوان بر زدم مردم از حيواني و آدم شدم / پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم حمله اي ديگر بميرم از بشر / تا برآرم از ملايك پر و سر وزملك هم بايدم جستن ز جو / كل شي هالك الا وجهه بار ديگر از ملك قربان شوم / آنچ اندر وهم نايد آن شوم پس عدم گردم عدم چون ارغنون / گويدم كه انا اليه راجعون مرگ دان آنك نفاق امت است / كاب حيوان نهادن در ظلمتست همچون نيلوفر بر زين طرف جو / همچو مستسقي حريص و مرگ جو مرگ او آبست و او جوياي آب / مي خورد والله اعم بالصواب اين سروده ها و نغمه هاي دل انگيز، صرفاً تراويده از تخيلات شاعرانه و ذائقه زيباشناختي و ذوق هنرمندانه و ذهن خلاق مولانا نيست. معرفت و منظر عميقاً روحاني، باطن بين و ژرف كاو عارفي است كه در كلام سحرآميز او عشق و كمال، زيبايي و دانايي، نيكويي و راستي و ديالكتيك مرموز مرگ و زندگي، سخت و استوار به هم درتابيده اند. از حكمت مولويه جلال الدين محمد خراساني درس هاي آموزنده و ماندگار بسيار ديگر نيز آموخته ايم. قصه حضرت صالح پيامبر و ناقه اش از مصاديق بارز و نمونه هاي مهم نگاه تيزبين و ژرف مولانا به مرگ است. هر اندازه صدف ها، پوسته ها، صورت ها، قشرها، ظاهرها، جسم ها، شكل ها، نمودها، سايه ها و خلاصه آنكه غبارها و حباب ها و موج ها ناپايدارند و شكننده و مرگ پذير و فاني، گوهرها، هسته ها، مغزها، معناها، جان ها، ريشه ها، اصل ها، بودها و بنيادها و ذات ها پايدارند و مقاوم و ماندگار: ناقه صالح بصورت بد شتر / پي بريندش ز جهل آن قوم مر از براي آب چون خصمش شدند / نان كور وآّ كور ايشان بدند ناقه صالح آب خورد از جوي و ميغ / آب حق را داشتند از حق دريغ ناقه صالح چو جسم صالحان / شد كميني در هلاك طالحان تا بر آن امت ز حكم مرگ و درد / ناقه الله و سقياها چه كرد شحنه قهر خدا زيشان بجست / خونبهاي اشتري شهري درست روح او چون صالح و تن ناقه است / روح اندر وصل و تن در فاقه است روح صالح قابل آفات نيست / زخم بر ناقه بود بر ذات نيست كس نيابد بر دل ايشان ظفر / بر صدف آمد ضرر ني بر گهر روح صالح قابل آزار نيست / نور يزدان سغبه كفار نيست جسم خاكي را بدو پيوست جان / تا بي آزارند و بينند امتحان بي خبر كازار اين آزار اوست / آب اين خم متصل با آب جوست زان تعلق كرد با جسمي اله / تا كه گردد جمله عالم را پناه ناقه جسم ولي را بنده باش / تا شوي را روح صالح خواجه تاش مي توان به حيله و نفاق «فاريسيان» يهود تن وحي را به صليب آويخت، اما با روح القدس و كلمه الله چه خواهيم كرد. مي توان پيمان شكست و به شكار ناقه صالح رفت و آن را كشت؛ اما با روح صالح و حقيقت وحي چه خواهيم كرد. مي توان سرهاي ايمان و عدالت و آزادگي حسيني را به نيزه آويخت و تن حسينيان را به تيغ ستم و جنايت دريد و بريد؛ اما با روح عدالت و آزادگي حسيني چه خواهيم كرد!؟ نگاه منشوري و توبرتوي حكمت مولويه مثنوي به مرگ، افق هاي معنوي و زنده ديگر را به روي ما مي گشايد كه در كمتر متفكري مشابه اش را اين چنين ظريف و صاف و روان و شفاف و دل انگيز مي توان يافت. بشنويد: نغمه هاي اندرون اوليا / اولاً گويند كه اي اجزاي لا هين ز لاي نفي سرها برزنيد / زين خيال و وهم سر بيرون كنيد اي همه پوسيد در كون و فساد / جان باقيتان نروييد و نزاد گوش را نزديك كن كان دور نيست / ليك نقل آن بتو دستور نيست هين كه اسرافيل وقت اند اوليا / مرده را زيشان حياتست و حيا جان هاي مرده اندر گور تن / برجهد زآوازشان اندر كفن گويد اين آواز و آواها جداست / زنده كردن كار آواز خداست ما بمرديم و بكلي كاستيم / بانگ حق آمد همه برخاستيم بانگ حق اندر حجاب و بي حجيب / آن دهد كو داد مريم را ز جيب اي فنا پوسيدگان زير پوست / بازگرديد از عدم ز آواز دوست رمزها، تمثيل ها، اشاره ها، استعاره ها، تركيب بندها و صورت هاي تمثيلي مرگ در حكمت مولويه مثنوي و ديگر آثار مولانا به اين قصه و روايت يا حديث و حكايت بسنده نمي شود. ترادف معنايي، مقارنت و مشابهت هاي رمزي شمار بسياري از مفاهيم كليدي همانند عدم و امر فاني، گور و تن، خواب و مرگ، شب و رويا، خزان و زمستان و موارد مشابه ديگر تا تجربه هاي آييني نظام هاي اسطوره اي هزاره هاي پيش از تاريخ به عقب بازمي گردد. اصولاً اين از ويژگي هاي بنيادين همه تجربه هاي اصيل عرفاني و اشراقي است كه حجاب تاريخ و تجربه هاي تاريخي را دريده و رخنه در لايه هاي و سرچشمه هاي زلال تر تجربيات آدمي در نشئات و مراحل ازلي تر حضور او در عالم مي كند. تجربه هاي اصيل و عرفاني نيز همانند روح پيامبرانه قادرند از تاكستان شرايط و تجربه هاي متكثر و متلون تاريخ و اسطوره هاي اصيل و عرفاني نيز همانند روح پيامبرانه قادرند از تاكستان شرايط و تجربه هاي متكثر و متلون تاريخ و اسطوره عبور كرده به ميستان حقيقت دست يابند. به ديگر سخن، آنچه در ارض تاريخ و ساحت تجربه اسطوره اي از هستي، از واقعيت مرگ و زندگي ، زمان است و صيرورت و كينونت و تاك و تاكستان و كثرت و تلوين، در عرفان و وحي، مي است و ميستان وحدت، قناعت كلام الهي (God word economy of) كه متكلمان و متفكران معاصر اغلب از آن سخن گفته اند، به همين معنا است. مولانا حدود چنين تفاوت هايي را به خوبي مي شناسد و در دام مغالطه گرفتار نمي آيد. همو در همين رابطه چنين مي سرايد: چون كتاب الله بيامد هم بر آن / اين چنين طعنه زدند آن كافران كه اساطريست و افسانه نژند / نيست تعميقي و تحقيقي بلند كودكان خرد فهمش مي كنند / نيست جز امر پسند و ناپسند ذكر يوسف ذكر زلف پرخمش / ذكر يعقوب و زليخا و غمش ظاهرست و هر كسي پي مي برد / كو بيان كه گم شود در وي خرد گفت اگر آسان نمايد اين بتو / اين چنين آسان يكي سوره بگو جنتان و انستان و اهل كار / گو يكي آيت ازين آسان بيار مساله پيچيده و مهم چگونگي حدود رابطه «ميتوس» و «لوگوس»، اسطوره روحي، وحي و تاريخ و تفاوت هاي بنيادين اين از آن و آن از اين از مباحث كليدي و مهم متفكران دوره جديد بوده است. اين موضوع عليرغم اهميت بسياري كه دارد بيرون از حيطه نوشتار اكنون ماست. مولانا عارفي است با حكمت و بصيرت و اشراق تابناك. مرزها را خوب مي شناسد. حدها را نيك درمي يابد و مي فهمد. عرفان و تجربه هيا عرفاني را با اسطوره و نظام هاي اسطوره اي خلط نمي كند. وحي را به اساطيرالاولين، آنگونه كه شمار بسياري از عالمان و متفكران دوره جديد كرده اند فرو نمي كاهد. از رمزها، تمثيل ها و صور اسطوره اي فراوان بهره مي جويد. عالمي از اشاره ها و استعاره ها و حكايت ها و افسانه هاي كهن را در بيان و بناي معماري بلند مكاشفات و مشاهدات عميق و ماندگار خود به خدمت مي گيرد. بدون آنكه اشراقات و مشاهدات و مكاشفات و ژرف بيني هاي كيمياگرانه تجربه هاي عرفاني را با مناظر و معارف متكثر و متفرق ونظام هاي اسطوره اي كه در آن اغلب عقل و جهل و امر كلي و جزيي و سلبي و ايجابي، يگانگي و چندگانگي، شرك و توحيد به هم درآميخته اند، خلط كند. منظر ديالكتيكي مولانا را با بهره گرفتن از هستي شناسي كهن اسطوره اي و آگاهي و اشراف شگفت آور او را بر اساطير كهن ببينيد: حكمت حق در قضا و در قدر / كرد متا را عاشقان همدگير جمله اجزاي جهان زآن حكم پيش / راست همچون كهربا و برگ كاه آسمان گويد زمين را مرحبا / با توام چون آهن و آهن ربا آسمان مرد و زمين زن در خرد / هرچ آن انداخت اين مي پرورد چون نماند گرميش بفرستد او / چون نماند تري و نم بدهد او برج خاكي خاك ارضي را مدد / برج آبي تريش اندر دمد برج بادي ابر سوي او برد / تا بختارات و خم را بركشد برج آتش گرمي خورشيد ازو / همچو تابه سرخ ز آتش پشت و رو هست سرگردان فلك اندر زمن / همچون مردان گرد مكسب بهر زن زين زمين كدبانويها مي كند / بر ولادات و رضاعش مي تند پس زمين و چرخ را دان هوشمند / چونك كار هوشمندان مي كنند گرنه از هم اين دو دلبر مي فرند / پس چه زايد ز آب و تاب آسمان بهر آن ميلست در ماده بنر / تا بقا يابد جهان زين اتحاد ميل هر جزوي بجز وي هم نهد / ز اتحاد هر دو توليدي زهد شب چنين با روز اندر اعتناق / مختلف در صورت اما اتفاق روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند / ليك هر دو يك حقيقت مي كنند متاسفم از اينكه به دليل ضيق وقت و مراعات محدوديت ها و ضوابط پيش بيني شده در ارايه مقاله به ضرورت، بحث ها مثله شده و منقطع مطرح شده و از موضوع و مضمون و مساله اي به مساله و مضمون و موضوع ديگر مي گريزم. در حكمت مولويه مثنوي و ديگر اثار مولانا با منظر و معرفت ديگري از مرگ مواجه مي شويم كه در انديشه و مرگ آگاهي اين عارف دل آگاه، شريف، نجيب، اشراقي، حماسي و عاشقانه ترين مرتبه مرگ يعني شهادت است. شهادت در فرهنگ و آ يين هاي عهد باستان خصوصاً ايرانيان شأني عميقاً آييني و قدسي داشته است. در ايمان و معنويت مسيحي نيز شهادت هسته و گوهر مرگ آگاهي مسيحيان را شامل مي شود. منظر وحياني قرآن به ويژه درك عميقاً باطني كه تشيع به شهادت داشته و احترام و عنايت و التفات عميق و پرشوري كه به شهيدان داشته و ارج و عزتي كه شهدا در پيشگاه خداوند از منظر وحياني قرآن دارند مرگ آگاهي مولانا را اصيل و عميق و غني و پرمايه و تابناك تر كرده است. عليرغم آنكه جامعه سنتي مذهب و محيط عصري كه مولانا در آن زندگي مي كند به او مجال نمي دهد تا مصون از پيش داوري ها و فارغ از تعصبات موجود، بنيان هاي اصيل و ميراث معنوي مذهب تشيع را بشناسد، اما از اقتدار ايمان پرشكوه و حماسي جهاد و شهادت و عشق سرخ چهره هاي تابناك و وجودهاي از خود رسته و روح هاي جابك و آسماني «پرنده تر از مرغان هوا» قهرمانان كربلا و ميراث جاودانه ياران حسيني غفال نيست. شهيدان در حكمت مولويه مثنوي و ديگر آثار مولانا روح هاي رسته از قفس تن هستند. آنها بر خوان ضيافت خداوند نشسته و ميهمانان عزيز ابدي خداوندند. حقيقتي كه مولانا از سرچشمه هاي وحياني كلام قرآني آن را برمي كشد و دل انگيز مي سرايد. رزق حقيقي آدمي يعني روحي در حكمت مولويه مثنوي همان رزق شهيدان است بر خوان ضيافت خداوند. بشنويد: قوت اصلي بشر نور خداست / قوت حيواني مر او را ناسزاست ليك از علت درين افتاد دل / كه خورد او روز وو شب زين آب و گل روي زيد و پاي سست و دل سبك / كتو غذاي والسماء ذات الحبك آن غذاي خاصگان دولتس / خوردن آب بي گلو و آلتست شد غذاي آفتاب از نور عرش / مر حسود و ديو را از دود فرش در شهيدان يرزقون فرمود حق / آن غذا را نه دهان بد نه طبق كفري هست تيره و اهريمني، مايوس و ويرانگر و آتشناك چون شرار بولهبي و كفر شب. كفري هم هست سرگشته و بي قرار، جستجوگر و عطشناك، دردمند و تراژيك و كفر روز. كفر كازانتزاكيس و كفر نيچه اي چنين است. ايماني هم هست قشري و مصلحت خواه و عافيت طلب و سوداگر و رام و آرام و بسته و ايستا چون مرداب. ايمان ديگري را نيز در تاريخ مي شناسيم چون دريا، موج خيز، عافيت سوز و سرخ، تراژيك و آزاده، حق جو و تابناك، حماسي و نيرومند كه هيچ عافيت و آرامش و مصلحتي در آن تضمين شده نيست. به سخن حافظ: در زلف چون كمندش اين دل مپيچ كانجا / سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت قهرمانان چنين ايماني در تاريخ اندك اند و كم شمار؛ لكن جاودانه و عزيز و تاثيرگذار و جانبخش و آفريننده و انسان ساز. فرهنگ ها اصولاً با ايثار باليده اند. بدون ايثار، انسان هيچ گاه نمي توانست فرهنگي بشود و تاريخش نيز اين چنين غني كه اكنون هست نبود. در اين عرصه جاني آزاده، روحي لطيف و الهي، تني مطهر و معصوم، بردار به ملكوت آسمان عروج مي كند.ن دلي به وسعت كائنات، ضميري چون خورشيد تابناك، سري پرشور و سودازده عدالت وحقيقت، فرقي فارغ از كبر و نخوت در محراب اخلاص و ذكر و بندگي شكافته مي شود. شماري اندك اما با ايمان، اراده، عزم، عشق و آرماني به استواري ابديت به تيغ و تير و شمشير ستم و نفاق در سكوت سياه سرزميني سرخ و حادثه خيز به شهادت رسيده و شماري ديگر به اسارت گرفته و روانه مي شوند. چنين است تقدير ايماني آزاده و معنويتي اصيل كه مسووليت عالمي را بر شانه آزادي خود گرفته و در تحقق آن از نردبان شهادت و ايثار عبور كرده و بر بام بلند معراج سربرمي كشد. مولانا شكفته و مجذوب عظمت و رفعت و اقتدار چنين جان و ايماني است. به مظاهر زنده و مصاديق شريف آن ك ه شهيدانند عميقاً ارادت و عشق مي ورزد. آنها را شورمندان و عاشقانه مي ستايد و ماهرانه و هنرمندانه مي سرايد و نيك مي نگارد و به تصوير مي كشد و خاطره قهرماني هايشان را پاس د اشته و مخاطبان خودرا به تجربه چنين حيات و ممات و محشر و معاد و خوان ضيافت الهي فرا مي خواند. به كربلا و زيارت كربلاييان مي رود؛ لكن نه با پاي تن كه با گام هاي استوار جان تا شريف و اصيل و حقيقي ترين مصايدق قهرمانان ايماني آزاده، عدالتخواه و جان هاي عاشق و سودازده حق را بسرايد و بنگارد و يادشان را عزيز بدارد: كجاييد اي شهيدان خدايي / بلاجويان دشت كربلايي كجاييد اي سبك روحان عاشق / پرنده تر ز مرغان هوايي كجايي اين شهان آسماني / بدانسته فلك را درگشايي كجايي اي ز جان و جا رهيده / كسي مر عقل را گويد «كجايي» كجاييد اين در مخزن گشاده / كجاييد اي نواي بينوايي در آن بحريد كين عالم كف اوست / زمتاني بيش داريد آشنايي كف درياست صورت هاي عالم / ز كف بگذر اگر اهل صفايي مولانا در مثنوي نيز به موازات آنكه تاثر و ماتم عميق خود را به ستمي كه بر امام حسين(ع) و خويشان و يارانش رفته ابراز مي كند از عظمت آن حادثه نيز غافل نيست. روز عاشورا نمي داني كه هست / ماتم جاني كه از قرني به اوست پيش مؤمن كي بود اين غصه خوار / قدر عشق گوش عشق گوشوار پيش مومن ماتم آن پاك روح / شهره تر باشد ز صد طوفان نوح انديشه باطن بين و وجدان مرگ آگاه وعشق و اشراق مولانا به شهيدان و شهادت خصوصاً امام حسين(ع) و يارانش ترديد به جاي مي نهد كهاگر او با چنين ايمان و عشق و انديشه و ارادتي در كربلا حضور مي داشت يكي از ياران صديق امام حسين(ع) و قهرمانان آزاده كربلا بود. البته آنكه ميراث ايمان و آرمان و معنويت شهيدان را عزيز و پاس مي دارد او نيز در زمره نيكان روزگار، عزيز دانسته خواهد شد. سروده هاي مولانا در وصف شهيدان و شهادت بهذكر اين يا آن قصه و حكايت و روايت محدود نمي شود. متفكران دوره جديد به ويژه مشرب هاي الحادي تر اغلب بر اين نكته انگشت تاييد نهاده اند كه هيچ انساني تجربه شخصي از مرگ ندارد. كسي را سراغ نداريم كه پس از مردن به ما گفته باشد چه تجربه اي از مرگ داشت است. حكمت مولويه و مرگ انديشي اشراقي وعميقاً درون بين و دل آگاه مولانا اركان چنين تفكري را متزلزل كرده و معماري آن را در هم ريخت است. مولانا در آثار خود كراراً انسان ها را پيش از آنكه چشم از اين عالم فروبندند به تجربه مرگ فرا مي خواند. علاقه شديد مولانا به حديث «موتوا قبل ان تموتوا» مويد اعتقاد عميق او به تجربه انسان از مرگ پيش از آنكه بميرد است. تجربه هاي عرفاني به دليل ماهيت زيستني بازيگرانه و شهودي شان رويدادهايي نيستند كه بتوان از بيرون به طريق باستان شناسانه جراحي و لايه نگاري شان كرد و فهميد. اين تجربه ها مكنونات باطني و لايه هاي روحاني و اسرار منطقه هاي نامريي و گوهرين تر خود را بر هر ذهن و ذائقه اي افشا نمي كند. اساساً بدون بهره داشتن از روحي مستعد، ذائقه اي رازآشنا، جاني عاشق، وجداني مانوس به تجربه هاي معنوي و دستگاه گوارش ذهنيتي كه پذيراي رزق هاي آسماني بوده باشد، ورود به «ميستان» تجربه هاي عرفاني خصوصاً «باغستان» پربار حكمت مولويه مثنوي و ديگرآثار مولانا كار عبث و بيهوده اي است. مگر نه قرآن فرمود «لا يمسه الا المطهرون.» تجربه هاي اصيل عرفاني نيز چنين اند. با بازيگران فعال بر صحنه مأنوس ترند تا با تماشاگران. مولانا انساني است گوهرشكار و گوهرجو و گوهرشناس و گوهربين. عشق و ارادت او به امام حسين(ع)، خاندان ويارانش امر اتفاقي نيست. شهيدان، بازيگراني هستند كه بر صحنه تاريخ، فرهنگ، ايمان، آرمان و معنويت بشري حضوري فعال داشته و نقش ايفا مي كنند. عرصه بازيگري است و تجربه اي زيستني. مولانا، جاني است عاشق و عاشق عاشقان. عاشقان كه مولانا همچون طلبه اي كوچك در مدرسه عشق و ايمان و تقوا و فضيلت و طهارت آنها زانوي فروتني و اخلاص بر زمين كوفته و درس مي آموزد و شخصيت خود را مي سازد.
وبلاگ حسن رنجبر زنجانی