شعر مرگ 1

شعر مرگ 1
مرگ را در قهوه‌ی سردِ عصر جمعه در بوقِ ممتدِ یک تاکسی بی‌سرنشین و در پیغامِ نشنیده‌ی تلفنِ خاموش یافتم. او نه با داس آمد نه با عبای سیاه، بلکه با لبخندی مصنوعی در چشمِ یک فروشنده‌ی بیمه پنهان شده بود. گفت: «زندگی‌ات را قسطی بگیر، تا من سررسید شوم.» و ما، در صفِ نان، در انتظارِ آخرین قیمتِ دلار، آرام آرام به نبودن‌مان خو کردیم. مرگ دیگر حادثه نبود؛ یک عادتِ روزانه شد، مثل چک‌کردنِ نوتیفیکیشن‌ها یا خواندنِ خبرِ بعدیِ انفجار...! سعید اعتماد مقدم
ادامه مطلب

انسان مدرن و مرگ: مواجه‌ای از جنس کافه

انسان مدرن و مرگ: مواجه‌ای از جنس کافه
انسان مدرن و مرگ: مواجه‌ای از جنس کافه تصور کنید برای ساعت ۵ بعد‌از‌ظهر قرار کافه گذشته‌اید تا بروید و درباره مرگ حرف بزنید. حتما می‌پرسید چرا باید کسی بخواهد وقتی دارد کیک و قهوه‌اش را می‌خورد درباره مرگ حرف بزند؟ مرگ و کافه؟ مگر می‌شود به این بهانه معاشرت هم کرد؟ برای همه این تعجب‌ها و سوال‌ها توضیحی وجود داد. امروزه در گوشه‌کنار دنیا می‌توان جایی را پیدا کرد که …
ادامه مطلب

​مدیر وبلاگ
سعید اعتماد مقدم