ادامه مطلب
شعر مرگ 1

مرگ را
در قهوهی سردِ عصر جمعه
در بوقِ ممتدِ یک تاکسی بیسرنشین
و در پیغامِ نشنیدهی تلفنِ خاموش
یافتم.
او نه با داس آمد
نه با عبای سیاه،
بلکه با لبخندی مصنوعی
در چشمِ یک فروشندهی بیمه
پنهان شده بود.
گفت:
«زندگیات را قسطی بگیر،
تا من سررسید شوم.»
و ما،
در صفِ نان،
در انتظارِ آخرین قیمتِ دلار،
آرام آرام
به نبودنمان خو کردیم.
مرگ دیگر حادثه نبود؛
یک عادتِ روزانه شد،
مثل چککردنِ نوتیفیکیشنها
یا خواندنِ خبرِ بعدیِ
انفجار...!
سعید اعتماد مقدم