هیچ چیزش در زندگی برازندهتر از ترک زندگی نبود.
جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود
که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ،
گرانبهاترین چیزش را همچون بیبهاترین چیز دور افکند. [۱]
مرگ سقراط به سال ۳۹۹ پیش از میلاد رخ داد. این مرد هفتاد ساله یونانی، همواره چنان زندگی کرده بود که میخواست و درست میدانست: به سان فیلسوف. این ساتیر یا سیلنوس، چنان که الکیبیادس در رساله مهمانی افلاطون او را توصیف میکند، همان است که اریستوفانوس در ابرها میگوید او به سان یک مرغ آبی میخرامید و چشمهای خود را اینجا و آنجا میگرداند. [۲] آلکیبیادس در رساله مهمانی او را به زیبایی توصیف کرده است: مردی که خداوندگار فلسفه و دانایی بود، اما خود را نادانترین مردمان میدانست. تابستان و زمستان یک لباس بیشتر نمیپوشید و همواره پا برهنه راه میرفت. تندیس فضیلت اخلاقی بود و بس. در حالات خلسهواری که داشت ساعتها گوشهای میایستاد و میاندیشید.[۳] آن مردی که هیچ گاه مست نمیشود، خشم نمیگیرد، در بند لذات و تنعمات نیست، با کلمات ساده و معمولی از حقیقت سخن میگوید و سادهترین وجوه زندگی را به پیچیدهترین دشواریهای فلسفی بدل میکند، آری او سقراط است.
ممکن است سقراط گزنفونی و سقراط افلاطونی دو تن به نظر برسند، اما اگر دقت کنیم یکی را سایه آن دیگری مییابیم. سقراط رسالههای فایدون یا دفاعیه، سقراط فیلسوف است و چنان که آلکیبیادس میگوید: «شگفتترین خاصیت او این است که در میان زندگان و درگذشتگان کسی نمیتوان یافت که بتوان گفت سقراط مانند اوست. سقراط به هیچ کس شبیه نیست و بهتر آن است که او را با آدمیان نسنجیم.» [۴]
ارسطو در مابعدالطبیعه گفته است که سقراط با مسائل اخلاقی کار داشت و خویشتن را با فضائل اخلاقی مشغول میداشت. [۵] سقراط در پی بنا نهادن انسانی طراز نو بود که به سان گونهای «انسان اخلاقی» معیار رفتار انسانی باشد. حق همواره آن است که خیر حقیقی آدمی را در پی بیاورد. این خیر حقیقی نیز سعادت راستین است و البته در فضای زیست اخلاقی ممکن میشود. خردمند اخلاقگراست. این برترین آموزه سقراطی است. به گفته کاپلستون میتوان از میان سخنان سقراط تمایلی به تصوری خالصتر از خدای یگانه تشخیص داد. از همین روست که گاه در سخنان و اندیشههای او اعتقاد به خدای یگانه به چشم میآید.[۶]
نکته غریب این است که شهر، وجود چنین اندیشندهای را تاب نیاورد. آری، آتن سقراط را به محاکمه کشید. متن کیفرخواست این بود: «سقراط متهم است که ۱. خدایانی را که مدینه پرستش میکند نمیپرستد، بلکه اعمال دینی جدید و ناآشنایی آورده است؛ ۲. و به علاوه، جوانان را فاسد میسازد. کیفرخواست تقاضای مجازات مرگ دارد.» [۷]
اتهام نخست هنوز در تاریخ فلسفه نامعلوم مینماید. اتهام دوم نیز تعلیم اندیشه اننقادگرا به جوانان آن هم علیه دموکراسی آتنی است. سقراط کسانی را پرورده بود. به همین سبب کسی پنجاه سال بعد گفت: «شما سقراط سوفسطایی را کشتید، زیرا نشان داده شده بود که او کریتیاس را تربیت کرده است.»[۸]
هیأت قضات سقراط را متهم کردند. اما وی در دفاع از خود به گزارش وقایع پرداخت و اتهامش را به دلیل مخالفت با دموکراسی دانست. قضات او را به مرگ محکوم کردند. اما بر طبق مقررات سقراط میتوانست مثلاً درخواست تبعید یا مجازاتی کمتر از مرگ کند که بیتردید پذیرفته میشد. با این حال او مغرورانه، مجازات معادل را غذای رایگان در استراحتگاه اعضای مجلس سنا یا پریتانهئون (pritaneon) خواست و یا پرداخت جریمهای اندک. [۹] این کار مغرورانه قضات را دلخور کرد و آنان سقراط را با اکثریتی بیش از بار نخست به مرگ محکوم کردند.
نام سقراط در تاریخ فلسفه با نام پرسش و زایش همراه است. روش فلسفه سقراطی «مامایی روح» است: گفتوگو برای داناتر شدن. سقراط از خلال «منیپه» یا همان مکالمه میکوشد به حقیقت نزدیک شود. راه دانا شدن از اعتراف به نادانی آغاز میشود. از همین روست که به گفته دریدا: «سقراط آن کس که چیزی ننوشت.»[۱۰] خصلت پرسشگری سقراط در گفتوگو شکل میگرفت. به عقیده هگل، سقراط «یکی از شخصیتهای جهان تاریخی بود، زیرا فکر چون و چرا کردن در همه چیز را با خودش آورد.» [۱۱]
سقراط در رساله دفاعیه خود را «خرمگس» نامیده است. او خطاب به آتنیان میگوید: «شما مردم مانند اسب تنبلی هستید که احتیاج دارید برای این که راه بیفتید گاهی خرمگسی به شما نیش بزند و من همچون آن خرمگسی بودهام که نیشکی میزدهام و شما را به اندیشیدن وامیداشتهام و اکنون اگر مرا بکشید، دیگری را مثل من نخواهید یافت.»[۱۲]
سقراط در آثار افلاطون همه جا حضور دارد. در دفاعیه استدلال میکند که انسان اخلاقی نه در این جهان و نه پس از مرگ از هیچ چیز آسیب نمیبیند. در گورگیاس سودمندی عدالت و زیان ستمگری را بررسی میکند. در فایدون میگوید: فلسفه یعنی تمرین مرگ. حتی نظریه مثل و تذکر دانستن علم نیز از زبان سقراط توضیح داده شده است. اما مهمترین سخن فلسفی سقراط چیز دیگر است. شاید بتوان پرسشگری و فروتنی فلسفی را دو نشان عمده نگرش سقراطی دانست.
مسلک عقلی سقراط یعنی «آگاهی شخص به حدود توان خویش و فروتنی فکری و عقلی کسانی که میدانند چقدر خطا میکنند و واقفاند که حتی برای همین قدر دانستن هم تا چه پایه به دیگران وابستهاند؛ یعنی پی بردن به این که نباید از عقل توقع بیش از حد داشته باشیم؛ یعنی دریافتن این نکته که استدلال به ندرت مسألهای را فیصله میدهد ولی یگانه راه آموختن است.»[۱۳]
آنچه از سقراط بزرگ میتوان آموخت ژرفترین سخن ساده است: «سقراط به ما آموخت که باید به عقل آدمی ایمان بورزیم، ولی در عین حال از تفکر جزمی برحذر باشیم؛ باید هم از منطقگریزی یعنی بیاعتمادی به نظریه و عقل بپرهیزیم و هم از نگرش جادوزده کسانی که از فرزانگی بت میتراشند. مردی که به ما یاد داد که روح علم همانا نقد و سنجش است.»[۱۴]
تمام زندگی و سپس مرگ سقراط در تعلیم این سخن گذشت. همه دارایی او در این تعالیم خلاصه میشد. سرانجام نیز مرگ او صادقانهترین گواه بر درستی زندگی او بود. فیلسوفی راستین بودن چنین مرگی را در پی میآورد؛ مرگی که با جاودانگی همراه است. تاریخ سخن میل را تصدیق میکند: «بهتر است انسان بود و ناکام تا خوک بود و کامیافته؛ به سان سقراط محروم بودن بهتر است تا به سان ابلهی متنعم.»[۱۵]
اما فایدون کتابی در ستایش مرگ است. این تنها سخنی است که میتوان درباره این کتاب گفت. سقراط در این کتاب در آخرین روز زندگی خویش، وقتی که فقط چند ساعت به زمان مرگش فرا رسیده، در حلقه شاگردان و دوستان و محبوس در زندانی که خودخواسته در آن به بند کشیده شده است، از مرگ سخن میگوید و از انسان و از راز حیات او. بدین سان فایدون رسالهای در معنای مرگ از چشم فیلسوف است.
فایدون میگوید: «سقراط چنان بیباک و مشتاق به پیشواز مرگ میشتافت که از هر چه میگفت و میکرد شادی و خرسندی میبارید و پیدا بود که انتقالش به جهان دیگر به خواست خداست و در آن جهان کسی نیکبختتر از او نخواهد بود.»[۱۶] سقراط نخست از دوستانش میخواهد که همسرش گزانتیپ را که شیون میکند و بر سر و سینه میکوبد بیرون ببرند. بعد وقتی که جای زنجیرهایی را میمالد که از پایش برداشتهاند، سخن از ارتباط همیشگی رنج و راحت میگوید. دمی پیش رنج زنجیری بر پا و اکنون راحت برداشتن آن. زندگی همواره در این دو سویه رنج و راحت میگذرد.
دوستان از او میپرسند شنیدهاند که سقراط در زندان شعر میگوید. چرا؟ ائونوس شاعر شگفتزده شده و پرسیده است: چرا سقراط از وقتی که به زندان افتاده است شعر میگوید؟ سقراط در پاسخ از خوابی سخن میگوید که دیده است. در اثنای همه رؤیاها به او میگفتهاند: «سقراط در هنر بکوش.» و او میداند که «فلسفه بالاترین هنرهاست.» اما اکنون در این واپسین روزهای زندگی احتیاط میکند و شعر هم میگوید تا در اطاعت از فرمانی که در خواب به او دادهاند، کوتاهی نکرده باشد: «به ائونوس چنین بگو و از قول من از او خداحافظی کن و بگو اگر خردمند است هر چه زودتر به دنبال من بیاید و من چنان که میدانید امروز خواهم رفت چون آتنیان چنین خواستهاند.»[
۱۷]
توجه :
اساسا تمامی مطالبی که در این سایت مشاهده می شود جلوه ای و مظهری از مرگ اندیشی و یاد مرگ و مرگ آگاهی است و پرداختن به این مطالب و مباحث از باب ارتباطش با مرگ و تئوری مرگ اندیشی و مرگ آگاهی است اگرچه ظاهرا برخی مطالب سایت مستقیما به مباحث مرگ اندیشی نمی پردازد اما و هزار اما که تمامی این مباحث شانی از شئون مرگ اندیشی و مرگ آگاهی و یاد مرگ می توانند باشند .
مرگ اندیشی به معنای فرایند تعمق و اندیشه درباره مرگ است. وقتی به این موضوع میاندیشیم، به یاد میآوریم که زندگی محدود و گذراست؛ بنابراین، وقتی درباره پایان حتمی زندگی تفکر میکنیم، فرصتی برای بازنگری ارزشها، اهداف و نحوه استفاده از زمان به دست میآید. این تفکر میتواند انگیزهای برای زندگی معنادارتر و اصیلتر فراهم کند.
مرگ آگاهی حالتی مداوم از حضور مرگ در ذهن و قلب است؛ یعنی فرد در هر لحظه از این واقعیت آگاه است که مرگ جزء جداییناپذیر موجودیت اوست. این آگاهی باعث میشود تا انتخابها و رفتارها به گونهای شکل بگیرند که زمان هر لحظه بیشتر ارزشمند شود. به نوعی، مرگ آگاهی مانند چراغی است که همیشه روشن است و به ما یادآور میشود که زندگی پر از فرصتهای ناب و معنوی است؛ چرا که هرگز نمیدانیم چه زمانی آخرین لحظهمان فرا خواهد رسید.
اگر از گورستان از قبر از مرگ از وصیت از انواع سوگواری و مراسم به خاک سپاری و حتی اتانازی و خود کشی و جنگ و جنایت و غیره می گوییم تماما در خدمت مرگ اندیشی و مرگ آگاهی است .
گویی که مرگ اندیشی تفکر و اندیشیدن به مرگ است و درک این نکته که ما آدمیان موجودات میرایی هستیم و دمادم بر این گزاره های مرگ اندیشانه باید بیافزاییم و آن را به سمت وسوی مرگ آگاهی نزدیک کنیم !
مرگ آگاهی بدین معناست که من می دانم که می میرم و به مرگ هرلحظه فکرمی کنم اما این آگاهی های گزاره ای و دیتاگونه و اطلاعات در خصوص مرگ در وجود من رسوخ کرده است در بودن من و درنحوه ی زیست من اثر گذاشته است و من آنگونه زندگی می کنم که به میرایی خود باور دارم و این باور به امری وجودی و اگزیستانس مبدل شده است و زندگی مرا تحت الشعاع قرارداده .
تفاوت عمده ی میان مرگ اندیشی و مرگ آگاهی را می توان به دانستن و سپس تبدیل این دانستن به نحوه ی زیستن و وجود و بودن تعبیر نمود. مرگ اندیشی دانستن است و مرگ آگاهی شکلی از زیستن و بودن است . زیستنی و بودنی که در آن آدمی درتمامی کنش گری ذهنی وعملی خود میرا بودن را به نمایش می گذارد.
در این سایت البته تفاوت بارزی میان مرگ اندیشی و مرگ آگاهی وجود ندارد و عمدتا منظور از مرگ اندیشی همان مرگ آگاهی است و ...!
مدیر سایت : سعید اعتماد مقدم