ادامه مطلب
گزیده ای از کتاب مرگ خوش

گزیده ای از کتاب مرگ خوش آلبرکامو كمىعقب رفت و شليك كرد. همچنان با چشمهاى بسته لحظهاى به ديوار تكيه داد. تپش خون را در گوشهايش احساس مىكرد. وقتىچشمهايش را باز كرد، سر زاگرو روى شانهى چپش افتاده و تنش نسبتاً به جلو كج شده بود. اما او زاگرو را نمىديد، بلكه مغز و استخوانىمتلاشىشده و خونى دربرابرش بود. بنا كرد به لرزيدن. در آغاز کتاب مرگ خوش می خوانیم 1 …